دیروزدر یه اقدام یهویی مامان و بابا رو برداشتیم و رفتیم اصفهانفقط 8ساعت اونجا بودیمولی تو همین 8ساعت تندتند کلی گشتیم..خوش گذشت..همین که همسر روزِ پدر و اولین روزِ پدری که باباش نیست..از شهر دور باشه..همین که مامان و بابا خصوصا بابا بعد از مدت خیلی طولانی از شهر خودمون و حال و هواش بیرون اومد...و حالِ خودم..بهترم ..خیلی..و خداروشکر دوتا فسقلا یاری کردن تو این سرعت عمل!و چه خوب که دیروز اصفهان بارون نیومده :))و چقدر از خودم راضی ام که مثل قبل سخت نمیگیرم و از تصمیم یهویی فراری نیستم..برچسبها: ما4نفر, خانواده ششم اسفند97...
اینجا منم از پس یک دنیای رنگی ک گاهی...فقط گاهی سیاه و سفید میبینمش گاهی هرچه هست رنگ می بازد برایم خود نقاش زندگی ام خواهم شد بلاخره روزی..جایی ..... و در مهرِ سنه ی 1393 شدم نقاش زندگی دو نفره مان..
دیروز موقع بارون گوشه ی حیاط همون سمتی که ناودان هست نم داده و گوشه سقف پارکینگ هم...باباش داشت برام تعریف میکرد..پسراولی با یه چهره گرفته و چشمایی ک داشت برقی می شد از اشک..آروم اومد پیشم و گفتمامان نکنه من کوچولو بودم چیزی پرت کردم به سقف پارکینگ و حالا خراب شده؟گفتم چی باز همینو تکرار کرد...من و باباش باش حرف زدیم که نه و اصلا اینجور نیست و....و چقدررررر ناراحت شدم از خودمون...که کجا..چطور باهاش رفتار کردیم که خودشو مقصر خرابی خونه می دونه...;((برچسبها: پسراولی ❤ ششم اسفند97...